گهی بر صبح پیچیدم گهی با گل جنون کردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب
که هرجا جلوه کرد آسودگی وحشت فزون کردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمی آید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بی درد تزویری
چمن گل ، شیشه قلقل ، یار مستی ، من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشه ای را سرنگون کردم
به قدر هر نفس می باید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم
نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که می باید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردی که رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خون کردم